البته واضح و مبرهن است که این مستطیل سیاه که زیر دماغ آدولف خان درآمده علی القاعده نباید ارتباط مستقیمی با سیاه شدن زندگی " ذوزنقه های بی کیفیت" غیر آریایی داشته باشد!اما دارد!!
حالا ربطش را ببینید که چه بی ربط است:
اصل ماجرا ازین جا شروع شد که ملت شریف آلمان بسکه خودشان را "ناز نازی" می دیدند فکر کردند خوب یک ناز نازی ِ نازی مثل هیتلر با آن سرو وضع مرتب و حنجره ی پُر پنجره - که گویی بلند گوی ازل را قورت داده- و با آن شلوار اتو کشیده که با خط اتویش می شود هندوانه قاچ کرد ، -به قول سهراب- چه کم از " لاله ی قرمز دارد"؟
خلاصه این شد که نسبت به "حافظِ" علیه الرحمه ی ما احساس بی نیازی کردند و خبرشان لا اقل یک فال نگرفتند که ببیند لسان الغیب درباره ی این طور انتخاب ها چه می فرماید . یکی هم نبود بگوید آخر ای جماعت زرد این آقای حافظ هیچی نبود از پدر جد شما صد برابر آریایی تر که بود ، از دنیا می رفتید اگر این غزل را ازو می خواندید که می فرماید:
نه هر که چهره بر افروخت دلبرى داند |
نه هر که آینه سازد سکندرى داند |
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست |
کلاهدارى و آیین سرورى داند |
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست |
نه هر که سر بتراشد قلندرى داند |
تو بندگى چو گدایان به شرط مزد مکن |
که دوست خود روش بنده پرورى داند |
غلام همت آن رند عافیت سوزم |
که در گداصفتى کیمیاگرى داند |
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزى |
و گرنه هر که تو بینى ستمگرى داند |
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد |
جهان بگیرد اگر دادگسترى داند |
بباختم دل دیوانه و ندانستم |
که آدمى بچه اى شیوه ء پرى داند |
مدار نقطه ء بینش ز خال تست |
مرا که قدر گوهر یک دانه جوهرى داند |
ز شعر دلکش حافظ کسى بود آگاه |
که لطف طبع و سخن گفتن درى داند |